سرنوشتی شگفت کاروان را به پیش می راند.. کاروان کوچک در پی راست نمودن مسیر انسانیت است . بانگ کلمات حسین همچنان در گوش ها طنین انداز است .. هدف هایی سترگ .. این روح بلند در زیب ملکوت است . کلماتش می رود تا با نسیم های صحرا بذرهایی را در اعماق زمین بنشاند.. آیا مرگ، خود به تنهایی هدف است .. چگونه زندگانی از رحم مرگ برون می خزد؟ .. و اگر مرگ فرجام کاینات است ، پس چرا راهی که به سوی مرگ پایان می پذیرد را برنگزینیم ؟ مرگ می تواند زیبا هم باشد؟ از حسین بپرسیم :
- اگر مرگ هدف تو بود، پس چرا کودکان و زنان را همراه خویش برگرفتی ؟ و اگر کران ها در سیاهی نشسته ، از چه این همه جماعت ضعیفان رنجور را همراه خود می بری؟ .. .
- خدا خواسته است که آنها را اسیر ببیند؛ خدا خواسته است مرا کشته ببیند.. تشنه خواهم مرد.. در کنار رودی خواهم افتاد که آب های آن پنداری شکم مار است که موج بر می دارد..
- حسین چه می خواهد؟ ..
- می خواهد تشنه بمیرد.
- چرا؟!
- این خواست خداست!
- خواست مردم.. .