غریبه کنار دری کهنه و قدیمی نشست، تا نفسی تازه کند. پنداری پیوسته صحراها را در می نوردیده و دره ها را می پیموده.
<طوعه> در را گشود. پیر زالی که در انتظار بازگشت فرزندش بود تا از مردی که بر گرفتنش جایزه تعیین نموده اند جستجو کند. طوعه پیرزالی که در انتظار بازگشت فرزندش بود ، در را گشود و فرزندش رفته بود تا از مردی که برایش جایزه تعیین کرده بودند، جستجو کند.
- آیا جرعه ای آب در اینجا برایم یافت نمی شود؟
و طولی نکشید که پیر زال آب به دست به سویش روانه شد.. آب را لاجرعه در کام کشید و وامانده را بر سینه اش فرو ریخت تا زبانه های آتش صحرا را در اعماقش فرو بنشاند.
پیر زال ستیزانه نشستن مرد غریبه را وا خواست که : ای بنده خدا آیا آبت را ننوشیدی ؟! .. اکنون برخیز و به أهل خویش بازگرد.
به سکوت پناه برد.. سکوت ناشناخته ای که هیچ کس نمی خواهد اعماقش را بپیماید.
- برخیز، خدا تندرستت دارد .. برای تو شایسته نیست که بر درگاه خانه من بنشینی.
- پس چه کنم؟ .. به راستی که گمشده ام و هیچ کس نیست که بر من ره بنماید.
زن هراسناک نجوا داد:
- ای بنده خدا، تو مگر که هستی؟!
- من مسلم به عقیلم.
زن در نگاهی بهت زده فریاد زد:
- تو مسلمی ؟! .. برخیز، برخیز.
- به کجا شوم، ای بنده خدا؟
- به خانه من ..
و در افقی تاریک در را گشود.. دریچه ای که به سوی نور باز می شد.. لحظه ای امید .. قطره ای آب در گرماگرم صحرا.