مردی که از پنجاه بیشتر می نمود ، خود را روی قبر انداخت. گرمی آغوش در جانش تراوید. تربت پاک را به آغوش کشد و شروع کرد آن را ببوید. عطری آسمانی سینه اش را نوازش می کرد. پنداری به رخساره جدش بوسه می زند. دست خود را در موهایش که چون امواج صحرا می لرزید، فرو برد.. با گذشته های درخشانش بازی می کند.. پنداری با آدم و ابراهیم معانقه می کند و گویا تمام هستی را در آغوش می کشد.
یا جدّاه ، آنها از من أمر بزرگی را می خواهند.. نزدیک است آسمان ها به خاطر آن از پاشیده شوند و زمین شکاف بردارد. آنان از قله کوه می خواهند تا بلندای دل انگیز و زیبای خود را به سوی دره های تاریک ترک کند . می خواهند که ابرها آسمان را رها کرده ، و نخل ها سر فرود آرند.. آنها از حسین می خواهند که بیعت کند.. آن هم با یزید!