سگ ها پیکرش را با سخت دلی به دهان می گزیدند... سگانی گزنده که پیشتر آنها را ندیده بود ... وحشی سرشت و آلوده به تمام پلشتی ها ... از نیشترشان خونابه فرو می چکید ... تلاش می کند آنها را دور نماید، ولی بی ثمر است..سگان تند خو هر لحظه بر درنده خویی و ستم و بی رحمی خویش می افزایند. از همه بی رحم تر همان سگ رنگارنگ است..همو که گردنش را می خواهد ...می رود تا با وحشیگری بر گردن سفید ناک او به یکباره پنجه افکند.. گردنی سیمگون به سپیدی ظرفی نقره فام.
آه..آه..آه..آب..آب.. جگرم از عطش شرحه شرحه شد.
از خواب برخاست..بلورواره های عرقی را که در نور ماه می درخشید ، از پیشانی سترد.
دو سیمای نورانی نگاه در روی هم شستند..مهتاب و سیمای او.
حسین به کران های دور به ستارگان می نگریست .. و می اندیشید.
برقی که از آن دورها می آید ، هر لحظه درخشش افزون می گردد..نور می افشاند .. و در تکاپو است تا رازهای نهان را بر ملا سازد.. فرزند زاده از بستر خود بر می خیزد..وضویش را به اتمام می رساند .. خنکای آب دجله در روحش می تراود..یک سوم شب گذشته است..به جز زوزه سگ ها در دورادور چیز دیگری نیست تا سکوت شب را بشکند.