مهر تو را به عالم امکان نمىدهم
این گنج پربهاست من ارزان نمىدهم
یک قطره از سرشگ که ریزم به یادشان
آن قطره را به گوهر غلطان نمىدهم
گر انتخاب جنّت وکوثر به من دهند
کوى تو را به جنّت ورضوان نمىدهم
نام تو را به نزد أجانب نمىبرم
چون اسم أعظم است ، به دیوان نمىدهم
من را غلامى تو بود تاج افتخار
این تاج را به افسر شاهان نمىدهم
دست طلب زدامنشان من نمىکشم
دل را به غیر عترت وقرآن نمىدهم
درّ ولایتى که نهفتم ازو به دل
تابنده گوهرى است من ارزان نمىدهم
در عاریت سراى جهان ! جان عاریت
جز در ثناى حضرت جانان نمىدهم
آل علی است جان جهان وجهان جان
بىمهرشان به قابض جان ، جان نمىدهم
جان مىدهم به شوق وصال تو یا على
تا بر سرم قدم ننهى جان نمىدهم
امروز هر کسى به بُتى جان سپرده است
من سر به غیر قبله ایمان نمىدهم
غریبه کنار دری کهنه و قدیمی نشست، تا نفسی تازه کند. پنداری پیوسته صحراها را در می نوردیده و دره ها را می پیموده.
<طوعه> در را گشود. پیر زالی که در انتظار بازگشت فرزندش بود تا از مردی که بر گرفتنش جایزه تعیین نموده اند جستجو کند. طوعه پیرزالی که در انتظار بازگشت فرزندش بود ، در را گشود و فرزندش رفته بود تا از مردی که برایش جایزه تعیین کرده بودند، جستجو کند.
- آیا جرعه ای آب در اینجا برایم یافت نمی شود؟
و طولی نکشید که پیر زال آب به دست به سویش روانه شد.. آب را لاجرعه در کام کشید و وامانده را بر سینه اش فرو ریخت تا زبانه های آتش صحرا را در اعماقش فرو بنشاند.
پیر زال ستیزانه نشستن مرد غریبه را وا خواست که : ای بنده خدا آیا آبت را ننوشیدی ؟! .. اکنون برخیز و به أهل خویش بازگرد.
به سکوت پناه برد.. سکوت ناشناخته ای که هیچ کس نمی خواهد اعماقش را بپیماید.
- برخیز، خدا تندرستت دارد .. برای تو شایسته نیست که بر درگاه خانه من بنشینی.
- پس چه کنم؟ .. به راستی که گمشده ام و هیچ کس نیست که بر من ره بنماید.
زن هراسناک نجوا داد:
- ای بنده خدا، تو مگر که هستی؟!
- من مسلم به عقیلم.
زن در نگاهی بهت زده فریاد زد:
- تو مسلمی ؟! .. برخیز، برخیز.
- به کجا شوم، ای بنده خدا؟
- به خانه من ..
و در افقی تاریک در را گشود.. دریچه ای که به سوی نور باز می شد.. لحظه ای امید .. قطره ای آب در گرماگرم صحرا.
خستگی <سفیر> را از هوش برد.. چونان رهبر هزیمت دیده و زبون گشته ای که خود را به سختی از پی می کشد.. تلخی شرنگ هزیمت را در کام خود می چشد.. اما در رویاروی لشگری پندارین.
حق دارد دچار شگفتی شود. ببین ، چطور سپاه بزرگش را به شایعه ای دروغین از هم گسستند! .. در برابر سپاهی که از شام خواهد رسد .. سپاهی پندارین .. زاییده خیالی بیمار.. خیالی که تنها با عقل موشی هراسان از یک گربه، خواب می بیند.. از اسمش فقط.
راهنمایان از تشنگی جان باختند، و او تنها مانده و راهش را می پویید . اندیشید تا از همان راهی که آمده باز گردد.. ولی حسین از او خواسته این مسیر را تا فرجام بپیماید. راستی او سفیر حسین در کوفه است.. کوفه ای که می خواهد عزت گمشده خویش را باز یابد.. کوفه ای که نگاه خریدارانه اش از پی حسرت دیدار علی بن ابی طالب در غمی گرانبار نشسته است.. می خواهد عدل او را بشناساند .. و مهربانیش را .. و دردمندیش با نیازمندان و تهیدستان را .. می خواهد از نو در خانه بلاغتش ساز طرب بنوازد.. می خواهد که از آن منبر متروک ، چشمه علم و فصاحت بجوشد .. این رؤیاهای شگرف مردمان است، موش هایی که در لانه هایشان رؤیا می بینند و از ترس به خود می لرزند.
رؤیاهای سرخ بازوانی آهنین یا درشتناک تر می خواهد.
نکند در مأموریتش شکست خورده است.. او سفیر حسین به کوفه پایتخت مجد از دست رفته است. مردانی که بر سر خیزش و انقلاب به او دست بیعت سپردند، کجایند؟ ..آن همه شمشیرها و زره ها ، و آن کلماتی که چون برق های آسمانی و با طنینی رعد آسا همراه بود، کجاست؟!
چگونه سپاهی که از بیست هزار نفر افزون بود، به موش هایی هراسان تبدیل شد که با ترس و لرز در لانه ها می خزند.. لانه هایی که در سوراخ زمین حفر شده است؟!
اندیشید که با آوایی بلند بانگ بر آرد: یا منصور أمت؛ شعاری انقلابی .. و به یاد بدر..شاید آنها از نو در اطرافش گرد آیند.. شاید آنها دگر بار چون طوفان شتابان برای محاصره کردن قصر ظلم وزیدن گیرند.. ولی آنها که او را در روشنای روز رها کردند ، چگونه باشد که در دل تاریکی بازگردند؟ آیا پنداری آنها که در شعله نگاه خورشید گریخته اند ، در تاریکی گیسو فروهشته شب ، باز خواهند گشت؟
این شهر را چه شود که این چنین هراسان ، خانه هایش می لرزد، و دیوارهایش از ترس تکان می خورد؟ .. عزت گمشده کوفه کجاست؟ ..هیبت دیرین آن کو؟ .. نکند فراموش کرده که روزی پایتخت بوده است؟!
آن مرد غریب، که تا قبل از شب هزاران نفر او را احاطه کرده بودند، از خودش می پرسید... ؟!
ولی اکنون او هراسان و با پروا کوچه های شهر را می کاود.. کسی نیست راه بدو بنماید.. .
و حسین از دمدمه های صبح بیدار شد، با جدش وداع نمود و راه برگشت منزل را فراپیش گرفت. اینک رویای دیشب در برابر چشمانش مجسم شده است . چیزی نمانده تا به شاخه ای از سدرة المنتهی دست یازد. نوری آسمانی در ژرفای جانش درخشیدن گرفته است.. و ندایی در سینه اش خلجان می کند.. برایش کوس رحلت می نوازند و .. اسب زمان ، باد پای می تازد.. و ناقه ها در صحرا سربرافراشته تا نظم کاروان را به نظاره بنشینند.
حسین چشمان خسته اش را فرو بست و آبشاری از نور محمد جوشیدن گرفت .. چهره ای که چون بدر می تابید، و بال های فرشتگان در اطرافش دو ، سه و چهار تا گسترانیده می شد.
حبیب من ای حسین، پدر و مادر و برادرت نزد من آمدند.. آرزومند دیدار تواند..زودتر به سوی ما شتاب کن.
- مرا به دنیا نیازی نیست پدر جان! مرا به خویش فراخوان.
- و شهادت عزیزم .. همه دنیا به شهادت تو نیازمند است.
مردی که از پنجاه بیشتر می نمود ، خود را روی قبر انداخت. گرمی آغوش در جانش تراوید. تربت پاک را به آغوش کشد و شروع کرد آن را ببوید. عطری آسمانی سینه اش را نوازش می کرد. پنداری به رخساره جدش بوسه می زند. دست خود را در موهایش که چون امواج صحرا می لرزید، فرو برد.. با گذشته های درخشانش بازی می کند.. پنداری با آدم و ابراهیم معانقه می کند و گویا تمام هستی را در آغوش می کشد.
یا جدّاه ، آنها از من أمر بزرگی را می خواهند.. نزدیک است آسمان ها به خاطر آن از پاشیده شوند و زمین شکاف بردارد. آنان از قله کوه می خواهند تا بلندای دل انگیز و زیبای خود را به سوی دره های تاریک ترک کند . می خواهند که ابرها آسمان را رها کرده ، و نخل ها سر فرود آرند.. آنها از حسین می خواهند که بیعت کند.. آن هم با یزید!