شب همچنان مدینه را در سیاهی در آمیخته به رمز و راز، فرو برده است وستارگان همچنان در صفحه آسمان میخکوب شده ، و ماه در پشت تپه ها و بلندی پنهان و تاریکی هم ترس را دوچندان می کند. آن شب مدینه زن راهبی را می مانست که حله سیاه خویش را با غرور فراوان از پی خویش می کشید.
آن مرد بینی برافراشته و گندمگون با دو چشم درخشنده در کنار خرما بنی که جدش پیامبر آن را نشانیده بود ، ایستاد.. این سخن جدش را به یاد آورد: عمه خود نخل را گرامی دارید.. خیلی پیر شده بود ، ولی همچنان رطب و خرما و سایه می بخشید. تن خود را به تنه آن تکیه داد.. و هر دو یک تنه شدند.. چشمه نماز جوشیدن گرفت، و عطر و خنکای کلمات آسمانی آنجا را در خود فرو برد.. و حسین دو رکعت نماز خواند .. سپس به سوی پیامبر رفت.. .
خاطره همچنان به تصاویر کودکی می درخشد.. حسینِ هفت ساله به سوی نیای بزرگش می خرامد.. خود را به آغوش پیامبر می افکند و عطر وحی ، و خنده های فرشتگان دنیا را پر می کند . و تصاویر به دنبال هم می آیند.. به یکباره چون آذرخش می درخشند و بعد خاموش می گردند.
از دریچه خانه ای بزرگ روشنایی به بیرون می تراوید..و خنده ای مستانه و ..به دنبالش خنده های دیگر..خدایا به تو پناه می برم، و به سمت راست خرامید. نزدیک قصر حکمران مدینه ، ولید بن عتبه بن ابی سفیان.
چشم انداز آن کاخ شاهی بسیار بلند می نمود و .. خانه های گلی که آن را از هر طرف در برداشت ، از ظلمی سنگین و کمر شکن در توزیع ناعادلانه ثروت ها حکایت می کرد..فقر در آغوش ثروت..نیازمندی و رنج در کنار فراخ دستی و شادخواری.
ای رسول خدا کجایی؟!..بشتاب تا ببینی برده های آزادشده ات ، چه می کنند. آن هم در شهر تو.. کجایی ای نیای من.. .
کشکول های لبریز از غذا ، و کیسه های آکنده از همیان های زر و سیم را برداشت و شروع کرد کوچه های مدینه را بکاود. از پیچاپیچ چند کوچه گذشت..بر آستان خانه ای که در آستانه فرو ریختن است، ایستاد.. نقاب خود به چهره فروکشید. اکنون چون شبحی از اشباح شب یا یکی از اسرار تاریکی به نظر می آمد.. مقداری روغن و اندکی آرد گذارد و .. از دهلیز کوچک همیانی پر از پول درون خانه افکند ..سپس در زد و .. خود پیش از آن که در گشوده شود.. به سرعت گام هایش افزود و کوچه های تیره او را در آغوش خود پنهان کردند.
سگ ها پیکرش را با سخت دلی به دهان می گزیدند... سگانی گزنده که پیشتر آنها را ندیده بود ... وحشی سرشت و آلوده به تمام پلشتی ها ... از نیشترشان خونابه فرو می چکید ... تلاش می کند آنها را دور نماید، ولی بی ثمر است..سگان تند خو هر لحظه بر درنده خویی و ستم و بی رحمی خویش می افزایند. از همه بی رحم تر همان سگ رنگارنگ است..همو که گردنش را می خواهد ...می رود تا با وحشیگری بر گردن سفید ناک او به یکباره پنجه افکند.. گردنی سیمگون به سپیدی ظرفی نقره فام.
آه..آه..آه..آب..آب.. جگرم از عطش شرحه شرحه شد.
از خواب برخاست..بلورواره های عرقی را که در نور ماه می درخشید ، از پیشانی سترد.
دو سیمای نورانی نگاه در روی هم شستند..مهتاب و سیمای او.
حسین به کران های دور به ستارگان می نگریست .. و می اندیشید.
برقی که از آن دورها می آید ، هر لحظه درخشش افزون می گردد..نور می افشاند .. و در تکاپو است تا رازهای نهان را بر ملا سازد.. فرزند زاده از بستر خود بر می خیزد..وضویش را به اتمام می رساند .. خنکای آب دجله در روحش می تراود..یک سوم شب گذشته است..به جز زوزه سگ ها در دورادور چیز دیگری نیست تا سکوت شب را بشکند.
آقای من ، سرورم ، تک تک حروفی را که می نویسم التماسی است از تمام وجودم به حضرت شما تا اجازه دهی حرف بعدی را آن گونه که خود می پسندید بنگارم . دوستتان دارم گرچه توفیق این محبت را نیز از شما یافته ام.
بدم اما حسین علیه السلام را دوست دارم